لیلی دیروز همراه مجنون، لیلی امروز در پی جیب مجنون وای بر حال مجنون امروز . . .





عاشقانه آخر . . .  

سلام خیلی زود عاشقانه هام توی این وبلاگ تموم شد البته دیگه عشق برام نمونده که بخوام ازش بگم اومدم آخرین پست رو بذارم و بگم اگه علاقمند به مطالب من هستین به سایت جدیدم سر بزنید اونجا منتظر همتون هستم اینم آدرسش : www.birahe.us اگه دوست داشتین منو با نام "بیراهه" لینک کنید بعد بگین با چه اسمی لینکتون کنم . . .

پی نوشت در تاریخ ۱۲/۰۷/۸۹ اضافه گردید :

شرمنده همه دوستان هستم این روزا دیگه حتی حوصله نوشتن رو هم ندارم ببخشید که اینجا رو ترک کردم اما اگه کسی اینجا رو دوست داره نظراتش رو اینجا بذاره من همیشه نظرات رو میخونم !
دلم خیلی گرفته به قول خانم دونه برف : "اگه یه هفته بدون عشق باشی چیزیت نمیشه" راست میگن الان میفهم حالا که . . .
کاش هیچ وقت این وبلاگ رو نزده بودم کاش دلتنگیامو توش نمیذاشتم فکر نمیکردم که روزی بشه که این وبلاگ رو ترک کنم دوستانی که اینجا رو دوست دارن نظر بذارن شاید دومین جدید رو وصل کردم به این وبلاگ اگه نظرات زیاد باشه حتمآ اینکارو میکنم . . .

اما حرفای نگفته من : راستش حرفایی بود و تو دلم موند که هنوزم دوست ندارم به زبونشون بیارم چون خاطرات تلخیه که فقط خودمو عذاب میده نمیخوام کسی رو تو غمم شریک کنم خدا میدونه فقط اون میدونه که چقدر دلم گرفته حتی حوصله بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم آرزو میکنم مرگم برسه ای خدا آرزومو بر آورده کن . . . 

نگارنده : مهیار | چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹ | 23:21 | لينک ثابت | موضوع: خاطرات من |

خاطره اول من عاشقانه نیست اما ...  

سلام دوستان این وبلاگ عاشقانه منه اما من دوست دارم خاطراتم رو هم توش بگم بعضی از خاطراتم هم عاشقانه هستند امیدوارم بپسندید من خاطره نویسی رو از سال ۸۲ شروع کردم که بعد از ۷ سال دوست دارم که اونا رو به روی وب بیارم تا تجربه های تلخمو شما عاشقا تکرار نکنید سرتون رو درد آوردم بریم سر اولین خاطره ، من دقیقآ همون چیزی رو در زیر براتون تایپ میکنم که تو دفترچم نوشتم پس خوب و بدش رو بذارید به پای جوونیم .

امروز (یعنی اون موقه) یکی از روزهای فصل زمستان بود (منظورم همون است، هستش )                         یعنی (در) تاریخ ۸/۱۱/۸۲ ساعت ۰۸:۰۶ دقیقه شب این خاطره را یادداشت کردم:

بسم الله الرحمن الرحیم

من امروز ساعت تقریبآ ۲۰ دقیقه مانده بود به ۸ به مدرسه رفتم در این روز یعنی روز چهارشنبه ما در مدرسه زنگ اول شیمی داشتیم زنگ دوم ریاضی که از آن متنفرم ( همین تنفر کار دستم داد ) و در زنگ سوم یا آخر هم شیمی، که شیمی ابتدا یک آزمایش انجام داد و بعد درس را ادامه داد بعد وقتی ساعت ۲۰ دقیقه مانده بود به ۱ بعد از ظهر زنگ خانه را زدند و دانش آموزان همه به خانه هایشان رفتند من هم به خانه رفتم در خانه عمه فخری ( عمه خودم ) را دیدم که دارد لباسهایش را آماده میکند تا برای فروش به خیابانها و روستاهای اطراف ببرد (اون موقه عمه من لباس فروش بود) من هم که از او یک بولیز گرفته بودم و از آن خوشم آمده بود با عمه جان دعوا داشتم تا یکی از آن لباس هم برایم بیاورد تا بولیز های من دو تا شود بعد از آن هم به دیدن تلوزیون افاقه کردم و بس . . .

توضیح : داخل پرانتزی ها رو فقط در وبلاگ قرار دارند و در دفترچه من نیست.

تموم شد میدونم چیز زیادی نداشت اما به مراتب که سنم بیشتر شده داستانهایی برام پیش اومده که میتونه برای همه عبرت بشه همشون رو ذکر میکنم روزی یه دونه تا به خاطرات عاشقانه برسیم.

نگارنده : مهیار | دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۹ | 1:7 | لينک ثابت | موضوع: خاطرات من |